۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

تصادفي

دختر كوچكم تازه خوابيده بود طفل معصوم از اول شب در تب مي سوخت نشسته روي كاناپه چرت ميزدم كه با صداي تلفن از جا پريدم از ترس اينكه مبادا دخترك بيدار شود چنان سريع گوشي را برداشتم كه فرصت نشد حتي شماره را نگاه كنم تلفن از بيمارستان بود خون B+لازم داشتند ظاهرا 7واحد خون ذخيره براي بيماراورژانس مصرف شده بود و پزشك معالج اصرار بر تهيه خون گرم داشت مات مانده بودم چه كنم ساعت 3:45 سحر بود همسرم شب كار بود وماشين را برده بود بچه هم هنوز تب و احتياج به مراقبت داشت از آن سو وضعيت بيمار اورژانس واحتياج به ترانسفوزيون فوري خون گرم اعلام شده بود بايد فورا تصميم مي گرفتم بار اول نبود قبلا هم موارد مشابه پيش امده بود .
به اجبار دختر 12 ساله ام را بيدار كردم به سرعت موقعيت را برايش شرح دادم نمي دانم فهميد يا هنوز خواب بود ولي اين را متوجه شد كه بايدكنار خواهرش بنشيند تا من يا پدرش به خانه برگرديم با دلواپسي بچه ها را به خدا سپردم واژانس را خبر كردم تا راهي انتقال خون بشوم انتظار داشتم با رسيدن به پايگاه با صف همراهان بيمار مواجه شوم ولي در نهايت تعجب يك نفر را هم نديدم يك لحظه هول برم داشت نكند دير رسيده باشم
به دو در را باز كردم و شماره بخش را گرفتم .بيمار همراه نداشت ! مسافر بود و تصادفي
وضع پيچيده تر شده بود باز اگر روز بود فراخوان مي كردم و از اهدا كنندگان مستمرمان كه هميشه داوطلب كار خير بودند كمك مي گرفتم ولي اين موقع سحر براي كدامشان مي توانستم مزاحمت فراهم كنم؟ چاره اي نبود.چند شماره به اپراتور بيمارستان دادم وخواستم كه از طرف پايگاه به آنها زنگ بزند از بخش دوباره زنگ زدند امكان اعزام بيمار نبود خون بايد زودتر مي رسيد شماره مسجد جامع را گرفتم كسي جواب نداد اميدوار بودم در شبهاي قدر كسي به اعتكاف نشسته باشد يا زود تر از اذان صبح در مسجد باشد به سوپر وايزر بيمارستان زنگ زدم وخواستم پيك به مسجد بفرستند خيلي وقتها تلفن مسجد جواب نميداد ولي داخلش مردم حضور داشتند از اپراتور نتيجه را پرسيدم ظاهرا صاحبان شماره ها يا تلفنشان قطع بود يا خواب بودند ويا اصلا نبودند يكي دو نفري هم كه اعلام امادگي كرده بودند راهشان دور بود دنبال راه چاره بودم كه دخترم از خانه زنگ زد خدا را شكر همسرم كسي را جاي خودش گذاشته بود وآمده بود خانه بچه ها تنها نمانند نفسي راحت كشيدم هنوز گوشي را نگذاشته بودم كه چند نفر رسيدند يكيشان را كه اهدا كننده ي مستمرمان بود واز گروه خونش اطمينان داشت نگه داشتم بقيه را برا ي ايزوگروپ به ازمايشگاه فرستادم. فورا خونگيري را شروع كردم كمتر از 10 دقيقه طول كشيد تا كيسه آماده شود نفر بعدي هم رسيد و براي اهدا اماده شد اين يكي از بد حادثه حين خونگيري كمي رنگش پريده بود اينجور وقتها بي انكه طرف بفهمد بايد حالتهايش را زير نظر بگيريم تا در صورت لزوم به موقع خونگيري را قطع نماييم بنابراين كنارش ايستادم ومشغول به حرف زدن با او شدم .
از او پرسيدم چند ساله كه خون مي دهد واصلا چرا خون مي دهد گفت:« م ماجراش طولانيه خانوم 15 سالي ميشه البته تازه م منتقل شدم اينجا قبلا توي رشت و تهران وبندر عباس و... بودم وهمونجاها خون دادم ». دست كم 45 سالي داشت موهاي جوگندمي وكمي رنگ پريده كمي هم لكنت داشت وزبانش مي گرفت .
پرسيدم:«كجايي هستين ؟»خنديد وگفت:«مادرم م مال شيراز است پدرم رشتي وخودم متولد آستارا هستم ولي در اصفهان وتهران بزرگ شده ام حالا شمما بگين كجايي هستم؟»
جريان خونش خيلي ضعيف بود وكيسه به آرامي پر ميشد گفتم:« هر جايي كه بيشتر دوستش داريد..»
گفت:« شيراز را بيشتر از همه دوست دارم »گفتم :«خب حتما به خاطر مادرو اقوام مادري است!»
گفت:« خب بي تاثير نبودن ولي بيشترش بر مي گرده به م م مردم خوبش .»
پرسيدم:«نگفتين چرا خون مي دين ؟!»
گفت :«ديگران چرا خون مي دن؟» جواب دادم:« هركس دليلي داره يكي براي رضاي خدا يكي براي سلامتش، يكي نذر داره و...»
گفت:« م من دٍِِين دارم» رنگش هنوز پريده بود بايد كيسه را مي كشيدم اين موقع شب اگر حالش به هم مي خورد كمكي نبود ولي از كيسه اش كم مانده بود وتازه كسي نياز مبرم به خون اش داشت .
با ديدن نگاه پر سوالم ادامه داد« 16 سال پيش وقتي در حال اغما بودم با خون انسان شفيقي به زندگي برگشتم تصادفي داشتم در راه شيراز ودر حالي كه نياز فوري به خون داشتم وهيچ كس همرام نبود غريبه اي به كمكم رسيد اونو هرگز نديدم تا ازش قدر داني كنم تنها به اصرار من اسمشو بعد از مرخص شدن از بيمارستان به من گفتن از اون به بعد دينم را به او وبه زندگي اين جوري ادا مي كنم تا خدا چقدر قبول كنه .»
در حالي كه كيسه را مي بستم تا جدايش كنم گفتم :« قبوله انشاالله.حالا اسمشون چي بود؟» به آرامي گفت:«اكبر جاويدي اصل شيرازي .»
به خيري گذشت.خونگيري بي هيچ مشكل جديي تمام شده بود.هر سه شانس آورديم .خودش،بيمار والبته من ! تختش را پايين بردم تاكمي استراحت كند وآبميوه اش را كنارش گذاشتم خون را براي ارسال به آزمايشگاه آماده كردم ودو نفر بعدي را روي تخت خواباندم ازخستگي سرم گيج مي رفت تمام روز وشب را بيدار بودم يك لحظه فكرم رفت پيش دختر كوچكم ..هر طوري بود از آن چند تا هم خون گرفتم و فرستادم آزمايشگاه ساعت5:30 بود اهدا كننده ها رفته بودند وديگر كسي نيامد براي رفتن آماده شده بودم زنگ زدم بخش ببينم وضع بيمار چطور است و آيا باز هم خون لازم دارد يا نه پرستار بخش عوض شده بود وظاهرا از دنيا بي خبر پرسيد نام بيمار چيست گفتم نامش را نمي دانم گروه خونش B+ وتصادفي است و در اتاق عمل و.. داشت حوصله ام را سرمي برد كه مسئ‍ول بخش به دادم رسيد گوشي را گرفت وبعد از تشكر گفت حالش بهتر است فعلا نياز ي به خون بيشتر نيست خسته نباشيد. قبل از خداحافظي و گذاشتن گوشي براي اينكه فردا بتوانم حالش را جويا شوم پرسيدم راستي نام بيمار چيست گفت احتمالا پيمان جاويدي وبعد از كمي مكث گفت" پيمان جاويدي اصل شيرازي" روي كارت ملي اش كه اين نوشته شده بود !

۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام خوبی؟ واقعا؟ چه جالب بود اتفقه دیگه گلم دنیا خیلی کوچیکه حالا این دوتا اصل شیرازی با هم چه فامیلی داشتن؟به من هم سر بزن. www.iran1970.persianblog.ir