۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

درس تازه





هرروز به بهانه هاي مختلف به ديدنش مي رفتم خيلي با شكوه بود از جايش تكان نمي خورد چين هاي دامن ساتنش نگاهم را مي بلعيد .رنگ سورمه اي براق لباسش چنان وقار وسنگيني يي به او داده بود كه بيننده را وادار به احترام مي كرد مدل لباسش اسپانيايي بود وقدش تقريباَ به شانه ام مي رسيد .در خيالم او را مال خودم مي ديدم دستان اشرافيش را مي گرفتم و ساعتها با او درد دل مي كردم تا اورا مثل عروسك سخنگوي اولدوز به حرف بياورم .
روي دامنش يك بر چسب چسبانده بودند كه من بلد نبودم درست بخوانمش نمي توانستم از اين راز با كسي چيزي بگويم خريدن اين عروسك براي خانواده پر جمعيت ما يك خرج اضافه وتجملي محسوب مي شد و در حد توانايي ماليشان نبود اگر از آن حرف مي زدم يا سرزنش مي شدم يا ممكن بود از اينكه نمي توانند آن را بخرند پيش خود شرمسار شوند .به دوستانم هم اگر مي گفتم ممكن بود آن را قبل از من بخرند .
خوب يادم است روزي كه درس پول وريال را در كتاب رياضي خوانديم من آنقدر خوشحال وهيجان زده شده بودم كه هيچ طوري نمي توانستم تا پايان زنگ در مدرسه آرام بگيرم.از آن بدتر كه نمي توانستم با كسي چيزي از اين همه هيجان به ميان آورم .چاره اي نبود جز صبر كردن !
تمام زنگ آخر به اعداد روي برچسب فكر مي كردم تا يادم بيايند.زنگ كه خورد مثل مرغ از قفس پريدم بيرون واصلا نمي دانم چه طوري خودم را به مغازه پهلوي خانه مان رساندم .در حالي كه نفس نفس مي زدم كتاب رياضي را باز كردم وبا دقت چند بار اعداد روي برچسب را با آن انطباق دادم 160 .درست است ، نوشته بود 160 ريال و 160 ريال مي شد16 تومان و اين درس جديدي بود كه امروز خوانده بوديم .دلم مي خواست بر گردم مدرسه وخانم معلم خوبم را براي اين درس خوبش ببوسم !
باروحيه شاد ودلي پر اميد به خانه رفتم و البته تودارتر از آن بودم كه كسي به رازم پي ببرد .بعدنشستم حساب كردم:من روزي 5 ريال توجيبي مي گرفتم كه براي تغذيه مدرسه ومداد پاك كنم بود 5+5 مي شود 10 بعد دوباره به اضافه 5 مي شود 15 بعد دوباره به اضافه 5 و... خلاصه كلي طول كشيد تا حساب كردم كه بايد توجيبي32 روز ام را جمع كنم ونخورم ومداد پاك كن گم وتمام نكنم تا بتوانم آن عروسك را بخرم.وچون هر ماه 31 روز بود ومن جمعه ها توجيبي نمي گرفتم ميشد بيشتر از يك ماه ديگر.خب خيلي زياد بود ولي اين مهم بود كه من مي توانستم آن عروسك را داشته باشم .
از فراي آن روز شروع كردم به پس انداز .چند روز اول گرسنگي خيلي اذيتم مي كرد بخصوص كه عادت به خوردن صبحانه هم نداشتم وذاتاَ هم بچه شكمو و بخوري محسوب مي شدم ولي از هفته بعد كه بعد از ظهري شدم وضع بهتر شد حداقل ناهارم را مي خوردم وديگر در مدرسه دلم از گرسنگي غش نمي رفت .هرروز چند بار پولم را مي شمردم ودوباره سر جايش مي گذاشتم وهر روز چند بار به ديدن عروسكم مي رفتم .دا‍‍‍یم دلهره داشتم ،نكند مثل داستان 24 ساعت در خواب وبيداري شود و كسي زودتر از من آن را بخرد ؟!كاشكي مي شد آن را از پشت ويترين بردارند كسي آن را نبيند ونخرد كاشكي مي شد آن را برايم نگه دارند وبه كسي نفروشند ...
روزها كند پيش مي رفت .دلم مي خواست شب بخوابم وصبح بيدار شوم وببينم اين مدت تمام شده واين انتظار سخت به پايان رسيده است.از آن بدتر اين بود كه يك روز مادرم گفت:" مدادت خيلي كوچك شده، با اين مداد كوچك كه نمي تواني بنويسي چرا براي خودت مداد نمي خري؟"و من آن روز مجبور شدم پس اندازم را خرج مداد كنم ويك روز از رسيدن به محبوبم عقب بيافتم .
چند بار هم برادرم از من پول قرض خواست ومن كه اصلا روي نه گفتن نداشتم ودروغ هم نمي توانستم بگويم مجبور شدم به او پول قرض بدهم كه البته اين قرض ها هيچ وقت باز گشت نداشت.
اين اتفاقات غير مترقبه بدجور من را سرخورده ومايوس مي كرد .خدارا شكر آن روز كه پاك كنم در كيف همكلاسي ام جا مانده بود خواهرم گذاشت از پاك كن اش استفاده كنم ومجبور نشدم يكي ديگر بخرم .
روز موعود داشت مي رسيد .هرچه نزديكتر مي شد ،دلشوره ام بيشتر بود .نكند امروز كسي آن را بخرد؟ نكند گرانش كرده باشند ؟وقتي خريدم آن را كجا بگذارم؟ به مادرم اينها چه بگويم؟ وخلاصه هزار فكر ديگر..
خلاصه روز موعود فرارسيد .آن روز امتحان رياضي را كه دادم به دو خودم را به خانه رساندم .دل توي دلم نبود .باچه شور وهيجاني پول هايم را براي چندمين بار شمردم درست 16 تومان داشتم. با اعتماد به نفس زياد پولهايم را در كيفم ريختم و به مغازه پيش خانه مان رفتم تا عروسكم را بخرم .هنوز سر جايش بود ومن واقعا شاد بودم .فكر مي كردم خدا چقدر دوستم دارد كه آن را تا به حال برايم نگه داشته وكسي آن رانخريده ومن چقدر خوشبختم.
داخل مغازه شدم .فروشنده خانمي جوان وزيبا بود شبيه عروسك من!هميشه از پشت شيشه اورا مي ديدم ولي چون زياد مي ر فتم جلوي مغازه شان خجالت مي كشيدم وطوري مي ماندم كه او من را نبيند.
اين دفعه بي هيچ خجالتي رفتم تو ودر حالي كه دستم از بيرون كيفم پول ها را لمس مي كرد به عروسكم اشاره كردم .ديدم با تعجب من را نگاه مي كند .من دوباره به عروسكم اشاره كردم وبا اطمينان گفتم ان عروسك را مي خواهم همان كه دامن اسپانيايي پوشيده است.
خانم فروشنده كه ظاهرا نمي خواست عرو سك را بفروشد گفت :"مي داني پولش چقدر است؟خيلي گران است!"گفتم:" بعله ،مي دانم وبه اندازه كافي هم پول دارم و بعداداي باز كردن كيف پولم را در آوردم تا او ببيند وخيالش جمع شود ."
خانم فروشنده كه انگار خودش هم نمي توانست از عروسك من دل بكند با اكراه رفت تا آن را از پشت ويترين در بياوردومن داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم كه تا چند لحظه ديگر عروسك من براي هميشه مال خودم مي شود .عروسك را آورد .چقدر از نزديك زيباتر بود چقدر اشرافي ومجلل! دامنش را لمس كردم به همان لطافتي بود كه فكر مي كردم .
خانم فروشنده دوباره با سماجت گفت :"مطمني كه پولش را داري ؟"واي كه چقدر كلافه ام مي كرد .چقدر طولش ميداد...گفتم:" بعله خانوم دارم" وپولهايم را از كيفم بيرون آوردم 16 تومان بود درست به اندازه .
پولها را با اطمينان در دست خانم فروشنده گذاشتم و عروسكم را بغل كردم لبخندش چقذر شيرين بود كم مانده بود از مغازه خارج شوم كه خانم فروشنده دوباره صدايم زد گفت :"اين كه 16 تومان است كوچولو!"
با اين كه به من برخورده بود خيلي مودب گفتم:" بعله ديگر ،مگر گرانش كره ايد؟"
گفت :"قيمت اين عروسك 160 تومان مي باشد نه 16 تومان !"
انگار آب جوش روي سرم ريخته باشند .دنيا جلوي چشمم تيره وتار شد ."چطور؟ رويش كه نوشته بودين 160 ريال."به زحمت وبا صدايي خفه توانستم اين جملات را ادا كنم.
خانم فروشنده كه پيدا بود خلقش كمي تنگ شده وضمنا دلش براي من هم كمي سوخته جلو آمد وبه بهانه نشان دادن برچسب قيمت،عروسكم را از دستم گرفت وبه بر چسب رويش اشاره كرد .گفت :"ببين كوچولو،اينجا نوشته 160 "من كه انگار در خواب بودم وداشتم به دانسته هايم شك مي كردم گفتم :"مگه 160 ريال 16 تومن نميشه؟!"
خانم فروشنده در حالي كه عروسكم را سرجايش مي گذاشت گفت :"چرا ،ولي اين كه 160 ريال نيست .160 تومان است."
آرام از مغازه بيرون آمدم پاهايم حس رفتن نداشتند .دوباره به برچسب دامن عروسكم نگاه كردم ،فقط نوشته بود 160 نه كلمه ريال بود نه تومان .پس چرا من فكر كرده بودم ريال است؟!
بازهم نگاهش كردم .تاچند لحظه پيش در بغل من بود! هنوز هم لبخند مي زد .خانم فروشنده صدايم كرد، پول هايم جا مانده بودند!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اخی عزیزم.

ناشناس گفت...

oon khanoom khoshgele ki bood ?
az tarafe man machesh konid!