۱۳۸۷ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ماهي


ماهي ..ماهي تازه ..صداي پسرك ماهي فروش قاطي بقيه صداها به وضوح به گوش مي رسيد .جلوي بانك هميشه شلوغ بود . تقريب‍اْ بيشتر وقت ها جا براي پارك ماشين نداشت پسرك سرد وگرم چشيده به نظر مي رسيد. نيش ترمزي زدم باز جايش از بقيه بهتر بود مي شد چند دقيقه اي بماني بي آنكه راه بند بيايد يا جريمه شوي . پرسيدم:" كيلويي چنده ؟"
- "راه ميام خانوم صيد خودمه. چند تا درست كنم؟"
-" يكي بيشتر نمي خوا م."
تند وچابك يك ماهي درشت و تازه جدا كرد . "صيد خودمه" سني نداشت به زور 12 سال .دود از قوطي حلبي اش كه در آن چند تكه چوب مي سوخت آمد توي ماشين شيشه را دادم بالا، فهميد. قوطي را كشيد عقب تر.دلم سوخت شيشه را پايين كشيدم و به دستان كوچكش خيره شدم .سرخ سرخ بود. معلوم بود سرما بي حسشان كرده ، يك جاي پارك خالي شد سريع بي لحظه اي درنگ پيچيدم وماشين را هر طوري بود چپاندم آن تو صداي بوق ماشين هاي پشتي به اعتراض بلند شد. حتما توي نوبت جا بودند واز اينكه رو دست خورده بودند لجشان در امده بود.
از ماشين پياده شدم. سوز سرما خورد توي صورتم ولرزيدم .آرام به طرف پسرك رفتم خيلي جدي مشغول شستن ماهي هاي تكه شده بود . ماهي تازه ي تازه بود. به فكرم رسيد يكي ديگر هم بخرم . انگار فكرم را خوانده باشد پرسيد:" يكي ديگه هم در ست كنم؟"سرم را به نشانه تاييد پايين آوردم، دوباره مشغول شد. آتش توي حلبي كم شده بود دستش را چند بار برد روي آن گرم شود ولي هربار خيلي سريع برمي گشت انگار اگر چند لحظه بيشتر بماند، مشتري از دستش مي رود .
ماهي دوم درشت تر از اولي بود خوب در دستان كوچكش جا نمي گرفت شايد هم چاقويش تيز نبود هي سر مي خورد انگار از نگاه من كه روي دست هايش مي چرخيد شرمزده بود تندي گفت:" ببخشيد ،معطل شدين خانوم الان تموم مي شه ."
اما انگار ماهي سر ناسازگاري داشت چاقو را سراند روي دستش . دستش پاره شد وخون كمرنگي زد بيرون. خواستم كمكش كنم، نگاه مردانه اش ميخكوبم كرد.
دستمال كهنه اش را پاره كرد وبه سرعت دستش را بست و به كارش ادامه داد. خون ماهي با خون دستش كه از زير دستمال بيرون زده بود قاطي شد. گفتم:" اگه دستت درد مي كنه نمي خواد درستش كني ،مي برم خونه درستش مي كنم ."گفت:" نه خانوم كارم همينه ."
دستانم درون دستكش از سرما مي سوختند و انگشتان پايم بي حس شد ه بودند.دانه هاي ريز باران مثل سوزن به سر و صورتم مي خوردند .چند قدمي به سوي ماشين برداشتم كه مي توانست من را از باران وسرما محفوظ نگه دارد ولي با ديدن دوباره پسرك از اين فكر پشيمان شدم.برگشتم كه كنارش بايستم، ديدم دارد دستانش را گرم مي كند .من را كه ديد با خجالت گفت:" امروز هوا خيلي سرد است." نمي دانستم بايد چه كنم ؟اگر ماهي ها را همانطوري مي گرفتم به او بر مي خورد. اينجوري هم راضي نبودم .طفل معصوم دستانش بي حس شده بودند .گوشي ام زنگ زد .دخترم بود .
-كجايي مامان؟
-دارم ماهي مي خرم عزيزم.
-ماهي اش حتماْ سفيد باشد ها، من ماهي ديگر نمي خورم.ضمناْ سر راه برايم آب آلبالو و انار بخري . كفشم هم يادت نرود عوض كني .راستي، كادويي تولد تينا هم فراموش نشود.
گوشي را كه قطع كردم كار ماهي تمام شده بود .گفتم:" يكي هم درسته بگذار. درست نكن مي گذارم فريزر براي مهمان."
داشت ماهي بعدي را جدا مي كرد .پرسيدم :"مدرسه مي ري؟"
گفت : "تا كلاس پنجم خوندم .خدا بخواد مي خوام بقيه ش رو شبانه بخونم ."داشتم پول ماهي ها را حساب مي كردم كه خبر دادند ماشين سد معبر دارد مي آيد .فروشنده هاي كنار خيابان همه هول زده وسايلشان را جمع مي كردند .گفتم اينها چرا يكهو اينجوري شدند ديدم خودش هم ترسيده وسفره ي ماهي هايش را جمع مي كند ماهي ها سر مي خوردند و از اطراف سفره بيرون مي رفتند . سفره را با او گرفتم .گفتم:" جايي رو داري؟"گفت:" نه، مي ذارم رو دوشم ."صندوق عقب ماشين را باز كردم. گفتم:" بندازش اين تو . خودتم بيا تو ماشين ." لحظه اي درنگ كرد وناچار سوار شد . ماشين سد معبر رسيده بود و هر چي سر راهش بود جمع مي كرد .آنها كه جنسشان كمتر بود يا وسيله اي داشتند راحت در رفتند .ولي آن بيچاره هاي باقيمانده همه به عجز ولابه افتاده بودند والتماس مي كردند .پرسيدم:"حالا چه مي كني ؟" گفت:" چاره اي نيست بايد نيم ساعت ديگه بر گردم. ماهي ها را بايد تا امشب تموم كنم .صابخونه مون نمي ذاره ببرمشون خونه .مزاحم شما نمي شم پياده م كنين يه كمي مي چرخم بعد يه جايي رو پيدا مي كنم ."
گفتم: "حالا بشين يه كم گرم شو منم خريد دارم هرجا گفتي پياده ت مي كنم." دنبال سفارش هاي دخترم رفتم و بيست دقيقه بعد يك جاي ديگر كنار خيابان پياده اش كردم .
قبل از خداحافظي تشكر محكمي كرد ، در ماشين را به آرامي بست ،ماهي هايش رااز پشت برداشت ،به دوش گرفت ورفت تا جايي پهنشان كند .
چند كار ديگر مانده بود .به دنبال آنها رفتم وبعد راهي خانه شدم. در راه بازگشت دوباره به ترافيك جلوي بانك برخوردم .چراغهاي بانك روشن بودمردي كه به نظر مي رسيد نگهبان بانك است پشت شيشه ايستاده بود واحتمالا از گرما كاپشنش را در مي آورد .
پسركي داد مي زد:" ماهي، ماهي تازه.. "نگاهش كردم. جثه ي ريزي داشت نحيف و رنجور ،دود قوطي حلبي اش نمي گذاشت خوب ببينمش. صداي بوق ماشين پشتي مرا به خود آورد... راه باز شده بود !

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خوب بود خوشم آمد
از خودت بود؟

محبوبه از تهران

ناشناس گفت...

چقدر قشنگه وقتی که آدم توی مسیر شلوغ و پر هیاهوی زندگی یه لحظه یه نیش ترمز میزنه...و میبینه حقایقی رو که از چشم خیلی دیگه از آدمها پوشیدست.
خیلی قشنگ بود...موفق باشید

ناشناس گفت...

ali bood khanoome mehran baratoon arezooye movafaghiat daram