۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

جشن عاطفه ها

روزهاي آخر شهريور بود .همه به جنب وجوش و كار افتاده بوديم .اين روزها براي بيشتر خانواده ها روزهاي پر ترافيكي است وبراي ما معلم ها بيشتر.جشن مهر يا عاطفه ها هم نزديك بود وماآن سال تصميم گرفته بوديم هر كداممان يكي از دانش آموزان بي بضاعت مدرسه را پوشش بدهيم .مدرسه غير انتفاعي دانش آموز بي بضاعت كم دارد معمولا" شامل كساني مي شود كه به خاطر دوري راه و هزينه اياب وذهاب ومشكلات رفت وآمد براي بچه دبستاني اورا به نزديكترين مدرسه مي فرستند كه از بد يا خوب حادثه ممكن است غير انتفاعي در بيايد.
به هر حال به دليل اختلاف سطح اين بچه ها با بچه هاي ديگر اين تفاوت كاملا" مشهود است وبچه ها به خوبي متمايز.وما بر اين بوديم كه در يك حركت دسته جمعي اين ناهمساني وتفاوت را نا محسوس كنيم .
مريم دخترآرام ومؤدبي بود كه قرار بود آن سال در كلاس پنجم درس بخواند ومن با كمال ميل او را انتخاب كرده بودم كه هم بسيار درسخوان وزرنگ بود وهم با وجود كوچك بودنش از درك بالايي بر خوردار.معلم ها معمولا"سعي دارند كه بين بچه ها فرق نگذارند وهمه را يك اندازه دوست داشته باشند اما گاهي وقت ها بي آنكه دست خود آدم باشد مهر بعضي از بچه ها طور ديگري در دل آدم مي نشيند واين دانش آموزان آنهايي هستند كه بعد از گذشت سالها باز هم چهره ونامشان در ياد آدم مي ماند.مريم از آن دانش آموزاني بود كه گفتم.كلاس چهارم را من به او درس دادم وقرار بود پنجم هم شاگرد من باشد .سال گذشته او بهترين شاگرد من بود : درس ، نقاشي ،انضباط وخلاصه از هر نظر .براي همين بهانه زياد داشتم تا هدايايي كه مي خواستم براي جشن عاطفه ها تهيه كنم بدون اينكه بفهمد يا احساس شرمندگي كند به دستش برسانم.تصميم داشتم يك هفته جلوتر از جشن عاطفه ها اقدام كنم كه شكي پيش نيايد .
اين شد كه خريد را شروع كردم .شوق وذوق خاصي داشتم .دلم مي خواست بهترين وقشنگترين ها را انتخاب كنم .از وسايل تحرير گرفته تا كيف وكفش وكاپشن وچتر.موقع خريد تك تك وسايل چهره مهتابي مريم جلوي رويم بود .جثه نسبتا"درشتش وچشمهاي درشت وسياه ومعصومش.كاشكي مي شد اورا موقع خريد همراه خود ببرم .از خريد وسايل لذت عجيبي مي بردم نه فقط براي اينكه با اينكار حس انسان دوستي ام ارضا ميشد و احساس غروري كاذب وجودم را پر مي كرد ،كه از كاذب بودنش اطمينان داشتم. حس اينكه براي مريم خريد مي كردم شادم مي كرد حس اينكه او چقدر سزاوار وشايسته ي اين چيزهاست وبا ديدنشان چقدر شاد مي شود..مثل وقت هايي كه براي بچه هاي خودم خريد مي كردم.
به هروصف هرچيز كه لازم بود را خريداري كرده وهمه شان را با دقت ،با كاغذها ي كادو ونامهاي مختلف با كمك دخترم بسته بندي كرديم.حالا فقط مانده بود كه چطور اينها به دستش برسند.از معاون مدرسه شماره تلفن همسايه شان را گرفتم و به بهانه اينكه مدرسه با او كار دارد با همسايه شان تماس گرفتم و پيغام گذاشتم كه تا فردا سري به مدرسه بزند.
صبح روز بعد مريم آمد ،مثل هميشه محجوب وخجالتي.كمي مضطرب بود .احساس مي كردم نگاهش را از من مي دزدد واز چيزي نگران است. طفلك من من كنان گفت :"خانوم ،با با م تا چند روز ديگه براي ثبت نام ميآد."يادم آمد كه او هنوز ثبت نام نكرده ،.دلم سوخت .
مريم هميشه جزء آخرين كساني بود كه اسمش را مي نوشتند ،ما به به اين وضع عادت داشتيم .خب شهريه مدرسه برايشان سنگين بود واگرچه هميشه مدرسه به دانش آموزان بي بضاعت تخفيف ويژه مي داد وشهريه را هم قسطي مي گرفت ولي ظاهرا"باز هم مشكل داشتند وتاءخير آنها پديده ي تازه اي به حساب نمي آمد.
خانم معاون گفت :"خوب شد گفتي مريم جان،اما براي اين شمارا نخواستيم .تعدادي جايزه براي شما آمده، دست خانوم معلمه،زنگ زديم بياي اونها رو بگيري"
من از فرصت استفاده كردم واورا به يكي از كلاس ها بردم وكادوها را طوري كه نمي دانم كدامشان مال اوست بيرون آوردم .رويشان را خواندم و
گفتم:"اينهارو اداره داده .اين يكي مال مسابقه داستان نويسي بود كه دوم شدي".
اين يكي هم مال مسابقه ي نقاشيه
اين هم جايزه ي شاگرد اوليه كه مدرسه داده
اين يكي هم جايزه ي مسابقه ي كتابخوانيه..."وخلاصه همه را يك جوري توجيه كردم.آخري كه يك كتاب ويك خودكار قشنگ بود را هم از طرف خودم به او دادم .گفتم :"اين هم يادگاري منه ،يه هديه كوچولو واسه شروع سال جديد".
ديدم زل زده وبه كادوها نگاه مي كند .گفتم :"معطل چي هستي ،خب بازشون كن."
بعد انگار كه تازه فهميده باشد چه خبر است گفت:"همش مال منه خانوم؟"
گفتم:"فكرمي كنم. چون ما دانش آموز ديگه اي به اين اسم نداريم "
كادوها را باز نكرد شايد نمي خواست من شاهد ابراز احساساتش باشم .كلا"بچه خود داري بود .تشكر كردوگفت:"اگه ايرادي نداره مي برم خونه بازشون مي كنم خانوم."
گفتم"نه عزيزم البته كه اشكالي نداره "وكمكش كردم كه همه را درون پلاستيكي گذاشته ببرد.
قبل از رفتن مكثي كرد انگار چيزي به سرعت از ذهنش گذشته باشد ،ولي نگذاشت بر زبانش جاري شود .چشمان درشت وسياهش را به من دوخت .به ديدن آن چشم ها عادت داشتم ولي اين باربرق غريبي داشتند .برق شادي نبود .حرفي شايد،آميخته به اندكي بغض وتظاهر به شادي .هرچه بود نشناختمش .
دوباره گفت :" مرسي خانوم" براي اولين بار خود را در آغوش من انداخت، محكم بغلم كرد و بوسيد وخيلي سريع رفت !ومن را تا چند دقيقه مبهوت گذاشت.
البته انتظار نداشتم او بيش از اين احساسش را نشان دهد ولي نمي دانم چرا حس مي كردم يك جاي كار اشتباه است و مثل وقت هايي كه آدم كار مهمي دارد ولي فراموش مي كند آن چيست وگيج مي شود وبعد مي رود سراغ يخچال ! شده بودم.
بعد از چند دقيقه كه به خودم آمدم بلند شدم .خب مي خواستم كادوها را يك جوري به او بدهم كه داد ه بودم.
روز اول مهر مثل هميشه پر تب وتاب رسيد.بچه ها همه مانتو شلوار تازه پوشيده ،كيف وكفش تازه ،بعضي ها گل به دست ،شاد وپر نشاط .آدم وقتي وارد حياط مدرسه مي شد فكر مي كرد وارد باغي پر از گل شده .بچه ها دوست داشتني تر از هميشه به صف مانده بودند.
در كلاس اغلب چهره ها آشنا بود .چندتايي هم شاگرد تازه داشتيم .ليست اسامي بچه ها را خواندم چند نفري از ليست غايب بودند .يكيشان هم مريم بود.هميشه چندتايي از اين بچه ها داشتيم كه دوم يا سوم مهر سال تحصيلي شان شروع مي شد ولي مريم چرا نيامده بود ؟فكر كردم شايد مريض شده باشدوخلاصه كلاس را شروع كردم .
مريم دوم مهر هم نيامد .سوم ،پنجم ،ودهم هم همينطور .جاي خاليش را بچه هاي تازه وارد پر كرده بودند .هفته دوم متوجه شدم همه وسايلي كه برايش خريده بودم را به دختر همسايه شان كه امسال در كلاس من درس مي خواند، داده است .همان كيف ،همان كفش،همان وسايل تحرير ،همان كاپشن وهمان چتر .ظاهرا"تنها خودكاري را كه از طرف خودم به مريم داده بودم پيش خودش نگه داشته بود چون آن را هم مثل خود مريم ديگر نديدم.كسي از او خبري نداشت ،تنها دختر همسايه مي دانست از آن محل رفته اند.
بعدها فهميدم ،" مريم كوچك " من را همان سال شوهر داده اند !






۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام...قلمتان خيلي خوب است و روان مي نويسيد..راستي خيلي از اين مريم هاي كوچك به زور رفته اند...حيف....

ناشناس گفت...

سلام مثل همیشه عالی و قشنگ. فکر میکردم داریم خوب میشم اما دوباره از امروز سر درد و گوش و گلو درددارم رسم سرما خوردگیه دیگه..بچه ها رو ببوس .

ناشناس گفت...

تکان دهنده و عین واقعیت . چهره زیبای یک رفتار عمیقا انسانی و چهره زشت محرومیت .

ناشناس گفت...

سلام، فرشته ی همیشه مهربان.مهر آمد وبا مهر پیدایت کردم. باشی و همیشه بنویسی.